من آدم ساده‌ای هستم؛ نه حقوق می‌دانم، نه اقتصاد.
فقط یک کارگاه کوچک تولید قطعات پلاستیکی داشتم که با هزار قرض و وام راه انداخته بودم.
دوست دوران دبیرستانم—کسی که ۲۰ سال می‌شناختم—پیشنهاد داد شریک شویم.
گفت سرمایه می‌آورد، بازار را توسعه می‌دهد، صادرات هم بلد است.
من هم نگاهی به گذشته‌مان کردم و گفتم: «آدم خودی است؛ چه بهتر.»

اشتباه همین‌جا بود.

قرار شد ۴۰ درصد سهام کارگاه به او برسد.
چک داد، رسید گرفتیم، قرارداد مشارکت نوشتیم، همه چیز رسمی و قانونی.
اما از همان روز اول همه چیز عجیب بود:
مواد اولیه را خودش می‌خرید و دپو می‌کرد، چند مشتری جدید آورد اما پول‌ها را مستقیم به حساب خودش می‌ریخت، حتی چند بار بدون اطلاع من با ماشین کارگاه جنس تحویل داده بود.

یک زمانی احساس کردم دیگر صاحب کارگاه نیستم؛ فقط یک ناظر بی‌اثر بودم.

یک روز در دفتر کارگاه نشسته بودم که حسابدار آمد و گفت:
«فلانی، فروش این ماه ۳ برابر شده، اما یک ریال وارد حساب شرکت نشده!»
آن‌جا بود که فهمیدم شریکم حسابی جداگانه برای گردش مالی باز کرده و معاملات شرکت را به نام خودش انجام می‌دهد.

با او صحبت کردم، گفت:
«این حساب موقت است. برای نظم مالی. همه چیز سر جایش برمی‌گردد.»
اما چیزی برنگشت.

دو هفته بعد فهمیدم او حتی با مشتریان من قرارداد جدید بسته، به اسم شرکتی که تازه ثبت کرده بود—شرکتی با همان حوزه کاری من، همان محصولات، همان مشتری‌ها…
تمام زحمات چندساله‌ام داشت آرام‌آرام از دستم می‌رفت.

صبح یکشنبه‌ای بود که دیگر بریدم.
با دست‌هایی که از عصبانیت می‌لرزید، رفتم دفتر وکالت.
وکیل بعد از شنیدن توضیحاتم گفت:
«این موضوع صرفاً اختلاف شراکت نیست؛ احتمال خیانت در امانت، سوءاستفاده از اعتماد و حتی رقابت تجاری ناسالم وجود دارد. اما باید دقیق جلو برویم؛ چون شریک شما قطعاً دفاع خواهد کرد.»

گفتم: «من پول و اعصاب جنگ طولانی را ندارم.»
جواب داد:
«جنگ وقتی طولانی می‌شود که بی‌برنامه شروع شود. ما برنامه‌ریزی‌شده جلو می‌رویم.»

کار شروع شد:
– درخواست استعلام حساب‌های بانکی
– جمع‌آوری اسناد فروش
– شهادت کارکنان و حسابدار
– مکاتبه با مشتریان
– بررسی شرکت جدیدی که شریکم ثبت کرده بود

بعد از یک ماه، تصویر پرونده کامل شد:
او بخش زیادی از درآمد کارگاه را به‌صورت سیستماتیک به حساب شخصی خودش منتقل کرده و قراردادها را به نام شرکت جدیدش منعقد کرده بود.

پرونده خیانت در امانت، تحصیل مال نامشروع و رقابت غیرقانونی در دادسرا مطرح شد.
طولی نکشید که دستور جلب صادر شد؛ اما اینجا تازه بازی او شروع شد.

شریک سابقم در بازپرسی گفت:
«این آقا خودش از همه چیز خبر داشته. اختلاف داخلی است، نه جرم.»
ادعا کرد:
«چون سود شرکت را کم اعلام کردم ناراحت شده، حالا دنبال انتقام است.»

اما اسناد، تراکنش‌ها و شهادت کارمندان همه چیز را روشن کرد.
بازپرس قرار تأمین سنگین صادر کرد.
بعد از چند جلسه، در نهایت، پرونده به دادگاه رفت.

حکم دادگاه:
محکومیت به رد مال، جزای نقدی، و محرومیت موقت از فعالیت تجاری.

وقتی حکم را خواندم، حس خاصی داشتم؛ نه خوشحالی، نه انتقام… بیشتر حس تلخِ فهمیدن اینکه «گاهی نزدیک‌ترین آدم‌ها می‌توانند خطرناک‌ترین‌ها باشند.»

اما پایان ماجرا؟
باز هم نه.
مثل همه پرونده‌ها، تازه مرحله اجرای حکم بود:
توقیف حساب‌ها، توقیف مطالبات، پیگیری اموال شرکت جدید…

بالاخره بعد از حدود یک سال و نیم، توانستم بخش زیادی از سرمایه‌ام را برگردانم.
ولی چیزی که برگشت‌ناپذیر بود، اعتمادی بود که از بین رفت.

امروز که این داستان را می‌نویسم، تنها توصیه‌ای که دارم، این است:
در شراکت، قانون را جدی بگیرید.
نه به رفاقت تکیه کنید، نه به سابقه.
خیانت همیشه با دعوا شروع نمی‌شود؛
گاهی با یک لبخند و یک «مطمئن باش، من پشتت هستم» آغاز می‌شود.

تجربه مفید بود؟
50
بازدید
2
لایک
0
دیدگاه
دیدگاه کاربران
هنوز نظری ثبت نشده

اولین نفری باشید که نظر می‌دهد

اگر شما هم تجربه حقوقی یا داستان مفیدی دارید، خوشحال می‌شویم با ما به اشتراک بگذارید.

ارسال داستان یا تجربه جدید