سه سال است از روزی که برای اولینبار پایم به دفتر وکالت باز شد میگذرد؛ روزی که با یک ساک پر از مدارک و یک دل پر از اضطراب، روبهروی میز وکیل نشستم.
من، مردی ۳۸ سالهام؛ پدری که بعد از ده سال زندگی مشترک، همسرش تصمیم گرفته بود بدون یک کلمه خداحافظی، خانه را ترک کند و بچه چهار سالهمان را هم با خودش ببرد.
آن روز با صدایی که از شدت خجالت و نگرانی میلرزید گفتم:
«آقای وکیل… فقط میخواهم دخترم را ببینم. نه دنبال دعوا هستم، نه جنگ. فقط… نمیخواهم پدر غریبهای برایش باشم.»
وکیل چند دقیقه ساکت نگاهم کرد.
یادم هست گفت:
«اول باید آرام باشید. طلاق، جنگِ احساسات است اما اجرای قانون، کارِ دقیق و خشک. شما باید بین این دو، تعادل را حفظ کنید.»
اما اوضاع اصلا ساده نبود. همسرم از همان روز اول شکایت نفقه، ضرب و جرح ساختگی، تهدید، مزاحمت تلفنی… هرچه فکر کنید مطرح کرد.
همسایهها شهادت ندادند، خانوادهاش حتی جواب تلفن نمیدادند، و دخترم… هر بار که برای ملاقات میرفتم میگفتند «کسالت دارد»، «خواب است»، «بیرون رفتیم».
یک بار گفتم شاید قاضی باور کند که من آدم بدی نیستم، شاید حقیقت خودش را نشان دهد. اما در جلسه اول، وقتی وکیل همسرم با لحن قاطع از «سابقه خشونت» گفت، احساس کردم هرچه سالها ساخته بودم خراب شده.
با ناامیدی رو کردم به وکیلم و پرسیدم:
«فکر میکنید حق حضانت را میگیرم؟ یا حداقل ملاقات مرتب؟»
جوابش شفاف و بدون وعده بود:
«قول نمیدهم؛ فقط میگویم اگر مستند کار کنیم، احتمال موفقیت زیاد است. قانون، احساس ما را نمیسنجد، سند را میسنجد.»
چند ماه جنگ بود…
جلسات متعدد، دفاعیهها، استعلامها، پزشکی قانونی، شهود.
توی این مدت بارها شکستم، بارها گفتم «ولش کن… دخترم بزرگ شد خودش میآید».
اما وکیل گفت:
«اگر الان از حق خودتان عقب بکشید، این زخم یک عمر با شما میماند.»
بعد از هشت ماه، دادگاه حکم ملاقات منظم هفتگی و همچنین رد کامل ادعاهای ساختگی همسرم را صادر کرد.
وقتی پیام وکیل را دیدم که نوشته بود «حکم صادر شد، پیروز شدید»، تا چند دقیقه نمیتوانستم نفس بکشم.
امیدوار شدم که شاید رابطهمان آرام شود… شاید دیگر نیازی به دادگاه نباشد.
اما سختترین بخش تازه شروع شده بود.
یک روز فهمیدم همسرم حکم را به من نشان داده اما اجرا نکرده.
فهمیدم تهدید کرده اگر شکایت اجرای حکم بکنم، اجازه نمیدهد حتی صدای دخترم را بشنوم.
آخر سر هم با چند واسطه پیشنهاد داد «بیا توافق کنیم… اما حضانت و تصمیمگیری با من!»
وقتی این را برای وکیلم نوشتم، گفت:
«این همان لحظهای است که خیلیها از ترس عقبنشینی میکنند. ولی قانون برای اجراست؛ نه برای گذاشتن در کشو.»
با همه ترسهایم درخواست اجرای حکم را ثبت کردیم.
بعد از سه هفته، اولین ملاقات رسمی انجام شد.
وقتی دخترم را در آغوش گرفتم، تمام آن ماهها بیخوابی، اضطراب، قضاوتها و پروندهها… ارزشش را داشت.
اما پایان داستان؟
همان هفته، همسرم تماس گرفت و گفت:
«حالا که ملاقات اجرا شد، بیا درباره توافق مالی صحبت کنیم. اگر همکاری نکنی، درخواستهای جدید میدهم.»
به وکیلم گفتم: «این همه جنگیدم… اما انگار باز هم اسیرم.»
وکیل گفت:
«طلاق و حضانت، نقطه پایان ندارند؛ فقط مدیریت دارند. شما نتیجه قانونی را گرفتید. باقیاش انتخاب خودتان است که چطور ادامه دهید.»
امروز که این تجربه را مینویسم، هنوز در مسیرم.
اما یک چیز را یاد گرفتهام:
در دادگاه خانواده، کسی برنده نیست؛ فقط کسی هست که کمتر میبازد. و تنها چیزی که از شما محافظت میکند، قانون است… نه احساس، نه تهدید، نه سکوت.
اگر شما هم تجربه حقوقی یا داستان مفیدی دارید، خوشحال میشویم با ما به اشتراک بگذارید.
ارسال داستان یا تجربه جدید